یک هفته ای نوشت

ساخت وبلاگ
دقیقا فردای امتحانم دخترخالم اومد خونمون،این یک هفته یادم نمیاد روزی خونه مونده باشیم

روز اول نشستیم برنامه ریختیم

شبش دوتایی رفتیم نمایشگاه غذا و صنایع دستی؛توی یه پارک بزرگ بود

من عادت دارم به پیاده روی ولی دخترخالم یک قدمم راه نمیرهشب اول پیاده بردمش

اونجا کلی گشتیم و دیدم تاب و سرسره داره؛کیفمو پرت کردم رفتم سرسره سواری،Yahدخترخالم اولش کپ کرده بود،میگفت ترلان خیر سرت از منم بزرگتری زشته بیا پایین

حالا مگه من گوش میدادم؟،بزور منو از پارک جدا کرد،پیاده برگشتیم و تو راه برگشت یه کیف لوازم آرایش برای توی کیفم خریدم که روش کلی عکس گربه داره،هروقت میدیدمش براش ذوق میکردم و قربون صدقش میرفتمHappy Danceدختر خالم میگفت ترلااان چرا انقد کودک درونت فعاله

روز دوم از صبحش رفتیم بیرون

اول رفتیم کاخ گلستان کلی عکس گرفتیم

یجا دختر خالم گفت ترلان اینجا فرش قرمز پهن کردن یجوری ازم عکس بگیر که انگار رِد کارپِته من دارم ازش رد میشم

ازش عکس گرفتم اومدیم از پله های کاخ بیایم پایین من جلوتر ازش اومدم بیرون،نصف پله هارو اومده بودم که صدای ترکیدن و زمین خوردن یه نفرو شنیدم،بدون اینکه برگردم نشستم رو پله ها و شروع کردم خندیدن،آی خندیدم،آییی خندیدم

دخترخالم بهم فحش میداد میگفت توروخدا بیا کمکم نمیتونم پاشم

شش تا پله ی بلندو سر خورده بود،بهش میگفتم از رد کارپت رد شدی چشم خوردی

ینی هنوزم که دارم اینو مینویسم از یاد اوریش قیافم شبیه این شکلکه میشه

بعدش رفتیم مسلم ناهار خوردیم و یکی دوساعتی تو بازار چرخیدیم

دخترخالم انقد غر زد برگشتیم،هی بهم میگفت من عادت ندارم زیاد راه برم،رسیدیم خونه میگفت من حس میکنم شکمم رفته تو انقد راه رفتم،انصافا داغون شده بود همه پاهاش تاول زده بود:|

روز بعدش رفتیم خونه خواهرم و تا دو روز اونجا بودیم

بعد که برگشتیم خونه صبح فرداش با دخترخالم رفتیم امامزاده صالح

اونجا یکی بهم نمک داد،منم نذر نمک کردم که اگر حاجتم برآورده شد نمک ببرم امامزاده صالح

بعدش رفتیم تو بازار تجریش قدم زدیم و رفتیم باغ فردوس،واقعا جای خوشگلی بود اما من خیلی خسته بودم فقط دوس داشتم برگردیم،با اتوبوس برگشتیم و من توی اتوبوس روشونه های دخترخالم خوابم بردNight

وقتی رسیدیم خونه مثل عادت همیشگیم گل نرگس خریدم،همیشه عادت دارم وقتی از بیرون برمیگردم گل بخرم که توی زمستون این گل تبدیل به گل نرگس میشه

روز بعدشم خواهراولی و دومی اومدم خونمون،خواهراولی دم غروب گفت بیاید بریم خرید،مارو توی سوزسرما بلند کرد برد بیرون ،تمام راه بهش فحش میدادیم،اما انقدر از ته دلمون خندیدیم که جزو بهترین خاطرمون شد

کلی اتفاق خنده دار افتاد که واقعا حال ندارم بنویسم:|

آخرش من برای خودم یه کوسن فانتزی خریدم و عین بچه ها زدم زیر بغلم و به هیچکس نشون نمیدادم

دخترخالم شب اخری بود که پیشمون بود

گفت ترلان توی این یک هفته کامل با سبک زندگیت آشنا شدم ،انقدر کودک درونت فعاله که با کوچک ترین چیزا ذوق میکنی،دائم درحال تکاپویی و دنبال دلخوشی های کوچیک میگردی،آدمو مجبور به لذت بردن از زندگی میکنی

اگر تهران بودم هرروز باهات میومدم بیرون چون بلدی چجوری زندگی کنی

حرفاش خوشحالم کرد چون دخترخالم اصلا حوصله بیرون رفتن نداره،روز اول کلی غر زد تا اومد بیرون اما روزای اخر پا به پام میگشت

+امروز خواهرزادمو بردم خانه ی بازی،براش خوراکی گرفتم و برگشتیم بعدش خونه

همیشه هرچی میخواد زنگ میزنه بهم میگه منم مگه میتونم براش انجام ندم؟:|

دیشب شنیدم قبل از خواب داشت به مامانم میگفت من خاله ترلانو بیشتر از همه خاله هام دوس دارم

+امشب رفتیم با خواهرم جشنواره فیلم قسم محسن تنابنده رو دیدیم

فکرشو نمیکردم خوب باشه اما قشنگ بود

دکتر نوشت...
ما را در سایت دکتر نوشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-memories-t بازدید : 93 تاريخ : سه شنبه 7 اسفند 1397 ساعت: 2:59