بی خوابی های شبانه

ساخت وبلاگ
چیزی به سه و نیم صبح نمونده،با حساب اینکه فردا ساعت هفت صبح باید برم دانشگاه میشه فهمید توی این چهل و هشت ساعت بیشتر از سه ساعت خواب آشفته ظهرم چشمامو روی هم نذاشتم

عرق بهار و گل گاوزبون ها هم دیگه تسکینی برای شب بیداری های من نیستن

مطمئنا قوی ترین قرص ها هم در برابر فکر و خیال های من که شب ها به اوج خودش میرسه کم میارن!

بعد از هر جمله م خیره میشم به چراغ کیبوردی که تنها چیزیه که خودش مستقیما برای من خریده

وسیله ای که از دوستم پرسید ترلان هم بهش نیازداره براش بخرم؟

من چقدر با نشونه های کوچیک کسی زنده ام که بیست روز تا اتمام بیست و هفت سالگی و شروع بیست و هشت سالگیش مونده..!

پیشنهاد سفر کردن اخرهفتمون به اصفهان توسط بابام همراه شد با شنیدن تصمیم دوستم که گفت بعد از تموم شدن درسمون میخوام از اداره محل خدمتم انتقالی بگیرم با خانواده بریم اصفهان،دلیل تصمیمش رو فقط من میدونم و کاملا هم از اون زاویه برای تصمیمش خوشحالم

و تنها عضوی که از خانوادشون تهران میمونه داداششه چون نمیتونه از محل کارش انتقالی بگیره و از بابت خونه هم خیالش جمعه چون تازه خریده..!بیشتر از هرکسی من از تصمیماتش برای زندگی مستقل دوسال بعدش خبر دارم:)

هرچقدر بیشتر میگذره بیشتر به این پی میبرم که باید امیدم رو کم کنم

جمله ای که حتی الانم توی نوشتنش تردید دارم..اما اگر تا آخر امسال خبری نشد برای همیشه بیخیالش میشم:) ترجیح میدم با اهنگ مرا بخوان امیرحسین افتخاری بغضم رو به اشک تبدیل کنم..نمانده به این دل صبوری..به آمدنت آیتی نیست..!

+طبیعتا باید از مسافرتمون به اصفهان خوشحال میشدم اما ناراحتیم رو بیشتر کرد،چرا دقیقا اصفهان؟

غم رفتن دوستی که به معنای واقعی ثانیه هامو باهاش گذروندم سخته،بهم هی میگفت تو باید همیشه بیای اصفهان و من میام تهران،نمیخواست ناراحتیمو ببینه..اما نمیدونه من چقدرداغونم..

شاید هم از دست دادن امیدم سخت ترین قسمت ماجراست..!

دکتر نوشت...
ما را در سایت دکتر نوشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-memories-t بازدید : 81 تاريخ : سه شنبه 7 اسفند 1397 ساعت: 2:59