اصفهان نامه

ساخت وبلاگ
ساعت چهار صبح ما راه افتادیم

حدودای ساعت شش بود که استراحتگاه مارال وایستادیم برای نماز

وقتی برگشتم تو ماشین بابام داشت با خواهرزادم حرف میزد،ازش پرسید چی میخوای برات بخرم الان؟خواهرزادم گفت بستنی!

بهش گفتم خاله اخه تو این هوا بستنی؟الان فقط یه لیوان پر شیرکاکائو داغ با کیک شکلاتی میچسبه!

بابام دست خواهرزادمو گرفت برد بگردن،وقتی برگشتن دست بابام یه لیوان شیرکاکائوی داغ بود با کیک شکلاتی،وقتی بهم دادشون از خوشحالی نمیتونستم بگیرمشون:))

خلاصه سوار ماشین شدیم و من همراه طلوع افتاب شیرکاکائو داغ و کیک شکلاتیمو خوردم،همه ی لذت های دنیا خلاصه شده بود توی اون لحظه،(البته همه ی لذت های دنیا همیشه خلاصه میشه تو خوراکی جات):|

وقتی رسیدیم اصفهان بقیه رفتن هتل و منو خواهرجان رفتیم سمت دانشگاهش

انقد التماسش کردم تو راه برگشت بریم سی و سه پل قبول نکرد گفت بذار شب میریم الان خسته ایم:| (خواهراولی من اصلا آدم بپیچونی نیس!:|)

رفتیم هتل و خوابیدیم تا ظهر،بعد از ناهار جاهایی که میخواستیم بریم رو نوشتیم و تا اماده بشیم غروب شده بود،اول از همه رفتیم سی و سه پل،زاینده رود زیبایی اصفهان رو دوچندان کرده بود..!

وقتی رفتم بالای سی و سه پل محو اون همه زیبایی شدم..!کاش همیشه زاینده رود پر آب باشه..:(

بعد از اونجا رفتیم میدون نقش جهان

برای من میدون نقش جهان جاییه که شدیدا بهش وابستگی پیدا کردم،هروقت میرم محو تک تک کاشی ها و وسایل توی ویترین مغازه هاش میشم

یکم توی میدون قدم زدیم و خرید کردیم،من میخواستم مس بخرم که اون وقت شب بازار مس فروشاشون بسته بود،شاممون رو توی یکی از رستوران های سنتی اونجا خوردیم،من جوجه ماستی سفارش دادم و یک کیلو خورشت ماست خریدیم و بردیم خونه و همش تا اخر همون شب تموم شد:|

فردا صبحش بلندشدیم و رفتیم چهل ستون،من توی خیابون سپه چندتا کفش دیدم و خوشم اومد اما سایز پام نداشتن:| از مشکلات سایز 35.5 میگم براتون بعدا:/

بعدم رفتیم میدون نقش جهان و اونجا فالوده و بستنی خوردیم،اسب سوارشدیم و من چندتا تیکه مس خریدم برای خودم،قابلمه و پارچ و لیوان و یه سوپخوری خریدم و میخوام کم کم بقیه ی تیکه های مس رو بخرم

اصفهان به قدری شلوغ بود که ما همه جا تو صف وایمیستادیم مثل صف خرید بلیط آثار باستانی،صف بریونی،صف خرید گز و حتی صف دسشویی!!

غروب برگشتیم خونه و دوستم زنگ زد بهم گفت کجایی؟گفتم هتلم،گفت لوکیشن بفرست دارم میام دنبالت

اومد دنبالم و اولین چیزی که پرسید گفت خواهرزاده کوچیکت کو؟گفتم تو اتاقه مگه اومدی دیدن اون؟گفت راستش آره بیشتر بخاطر اون اومدم!:))

بردمش بالا و کلی با خواهرزادم بازی کرد و دورهم خندیدیم

بعدش با بابام رسوندیمش خونه فامیلشون و تو راه برگشت آش ماش و حلیم بادمجون خریدیم

با دوستم قرار گذاشتیم فردا صبحش بریم خونه ی هاوانس

اما یهو برنامه عوض شد و به جاش با خانواده رفتم کلیسا وانک

دوستم زنگ زد گفت کجایی؟من و دوتا دخترخالم و داداشم سیتی سنتریم بیا با ما،ما منتظرتیم

اسم داداشش رو که اورد قلبم ریخت،تردید داشتم برای رفتنم

چون نمیدونستم طاقتش رو دارم یا نه،بهش گفتم ما کارمون اینجا طول میکشه،بعدش میریم بریونی اعظم اگر بتونم خودمو میرسونم بهتون ،تمام راه با خودم کلنجار رفتم که برم باهاشون

اما نتونستم،زنگ زدم گفت ما از سیتی سنتر اومدیم سی و سه پل بیا اینجا،شاید کمتر از صد متر باهاش فاصله داشتم اما بهش گفتم امروز نمیتونم بیام فردا میام پیشت

نفسم گرفت از این همه نزدیک بودن بهش،به مامانم اینا گفتم میخوام پیاده برم تا پل خواجو،حتی طاقت دوباره دیدن سی و سه پلی که اون دو دقیقه قبل اونجا بود رو نداشتم!

نشستم روی سنگای پل خواجو و اشک ریختم،گوشیمو در اوردم،دیدم دوستم عکسشونو برام فرستاده،هنوزم وقتی عکسه رو میبینم بجز چهره ی خندون اون به چیز دیگه ای توی اون عکس نمیتونم نگاه کنم

کاپشن چرم طوسی رنگ تنش بود که زیرش لباس استین بلند طوسی سورمه ای سفید پوشیده بود،با همون ته ریش مردونه و لبخند همیشگیش..!

به خودم گفتم خیلی احمقی،این همه دوستت داره تلاش میکنه شما دوتارو رو به رو کنه موقعیتش که پیش میاد در میری،به خودم قول دادم فرداش برم ببینمشون

غروب فرداش بعد از اینکه از بیرون برگشتیم خواهرم گفت ترلان اماده شو بریم میدون نقش جهان قدم بزنیم،سریع اماده شدم و دوتایی رفتیم میدون،بارون نم نم میبارید،خواهرم گفت میدونم یه تیکه قلبت رو توی اصفهان جا گذاشتی،یا شایدم بهتره بگم پیش کسی جا گذاشتی که توی این شهر بدنیا اومده

ترلان همیشه یادت باشه خدا هرچیزی رو که بخوای میشنوه،به موقعش بهت میده،میدونم سخت میگذره من این روزا رو تجربه کردم،اما حسیه که غمشم شیرینه،امیدوارم تهش برات رسیدن باشه

زیبایی میدون توی شب صد برابره،رو به روی مسجدها و عالیقاپو وایمیستادم و یک ربع زل میزدم بهشون

دوستم زنگ زد بهم گفت کجایی؟گفتم میدون امامم،گفت وایستا پنج دقیقه دیگه اونجام

وقتی رسید بهم گفت داداشم همین الان پرواز داشت برگشت تهران فردا باید بره سرکار

دیگه بقیه ی حرفش رو نشنیدم..!حالا که تمام جرعتمو جمع کردم رفت..!

دیگه موندن توی اصفهان برای من جذابیتی نداشت..

وقتی مامانش و خالش اومدن پیشمون کلی باهام شوخی کردن،به ظاهر میخندیدم اما تو دلم میگفتم دیدی دست دست کردی رفت؟

مامانش بغلم کرد و سرمو بوسید،گفت شما دوتا دوست انقدر بهم وابسته اید اینجام همش باهم دیگه اید،اگر ما اومدیم اصفهان باید زود زود بیای اصفهان میدونم بدون هم طاقت نمیارید

بعد از کلی حرف زدن برگشتم هتل،وقتی برگشتم به همه گفتم لطفا وسایلتون رو جمع کنید فردا برگردیم،لباسام رو جمع کردم،رفتم حموم و زیر دوش زدم زیر گریه..

به خودم قول دادم قوی باشم،جز قوی بودن چاره ی دیگه ایم مگه دارم؟

وقتی برگشتم تهران شدیدا سرما خورده بودم،فقط خوابیدم تا ظهر،بعدشم حوصله بیرون اومدن از تخت رو نداشتم

دلم میخواد هفته ها بخوابم و از تختم بیرون نیام..،کاش میشد این همه دوست داشتن رو از قلبم بکنم و بندازم دور..!

+من حتی توی اختتامیه جشنواره م دیدمش..

مگه میتونم حالت نشستن کسی که دوساعت و نیم کنارش به دیدن تئاتر نشستم رو فراموش کنم؟

بعد از اینکه درمورد مراسم با دوستم حرف زدیم فهمیدم بله من اشتباه ندیدم..اونم اونجا بوده!

دکتر نوشت...
ما را در سایت دکتر نوشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-memories-t بازدید : 93 تاريخ : سه شنبه 7 اسفند 1397 ساعت: 2:59