آرامش مطلق من

ساخت وبلاگ

خواهرزاده م بیمارستان بستری شد چون ایمنی بدنش یهویی بالا رفت و هموگلوبینش به شدت افت کرد

اون یکی خواهرزادمم سه روز بخاطر عفونت روده بیمارستان بود،دوتا دیگه م حال چندان خوبی نداشتن

بابامم جمعه حالش بد شد و دم غروب فهمیدم آقای میم هم حالش خوب نیست

ساعت هشت گفتم میرم دارو و یه سری وسایل بخرم

خونه ما و آقای میم نزدیک هم دیگست

بهش گفتم بیا سر خیابون برات دارو خریدم

گفت الان میام میرسونمت

وقتی رسید خیلی بی قرار بودم و حالم بد بود

چیزی به ساعت نه نمونده بود که منع تردد شروع بشه

بهش میگفتم برو من خودم میرم خونه جریمه میشی

گفت فکراینارو نکن

فقط پنج دقیقه چشاتو ببند

دستامو گرفت و بغلم کرد

نگران بودم گفت پنج دقیقه دیگه راه میوفتیم الان آروم باش

و اون سکوت و آرامش پنج دقیقه به کل دنیا میارزید..!

الان میفهمم چقدر از وقتی که اومده زندگیم تغییر کرده

هرروز باهم اون روز اولی که اومد خواستگاری رو مرور میکنیم

خداروشکر میکنم که اومد تو زندگیم و منطقی تصمیم گرفتم❤

داستانمونو حتما سرفرصت مینویسم و کامنتارو تایید میکنم الان که دارم اینو مینویسم تو راه بیمارستانم که برم پیش خواهرزادم

دکتر نوشت...
ما را در سایت دکتر نوشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-memories-t بازدید : 106 تاريخ : دوشنبه 16 فروردين 1400 ساعت: 1:36