روزهای خوب نوشت

ساخت وبلاگ

روزی که رفتیم پارک نیاوران و توی بارون قدم زدیم یکی از بهترین خاطرات زندگی منه

اون روز رفتیم پاساژای اطراف پارک نیاورانو گشتیم و برگشت به قدری بارون شدید شده بود که تا ماشین دویدیم

وقتی رسیدیم تو ماشین از ته دلم اقای میم رو بوسیدم و بهش گفتم که خوشحالم توی زندگیمه

روز مبعث خواستگاری رسمیم بود

شب قبلش با اقای میم رفتیم شام بیرون و شیرینی خریدیم باهم

روز خواستگاری خیلی استرس داشتم اما انقدری خوب بود همه چیز که اروم شدم کم کم

موقع شیرینی تعارف کردن اقای میم جلوی جمع بود من پشت به جمع براش زبون درازی کردم نمیتونست بخنده هی برام با چشم و ابرو خط و نشون میکشیداولشم اومد تو از استرس زیاد گلو داد به بابام منم وقتی رفتن بهش گفتم تو اومدی خواستگاری بابام قبول نیست

جمعه م باهم از صبح ساعت ده رفتیم بیرون

هوا بارونی بود و ما اولش رفتیم دریاچه

بعد از شیرینی و کافی میکس خوردن رفتیم قدم زدیم و توی بام لند خرید کردیم

بعد برگشتیم ناهار خوردیم و بعد از ناهار رفتیم امامزاده صالح

بهم گفت من هرهفته میومدم امامزاده صالح تورو از خدا میخواستم..تو نتیجه صبر منی..تو نتیجه دعاهای منی..

اون شب تو ماشین جفتمون یکبار برای هم از گذشتمون گفتیم و فهمیدیم چه راه طولانی رو اومدیم..

چه راه پر پیچ و خمی رو طی کردیم و چقدر سختی کشیدیم..

گذشتمون دقیقا عین هم بود..!

بهش گفتم بار اول وقتی اومدی و رو به روم نشستی فکرشو نمیکردم یه روزی کل زندگیم بشی..

قرار گذاشتیم همونجا جلوی امامزاده گذشتمونو چال کنیم و باهم از نو بسازیم همه چیزو

بعدم رفتیم یجا آیس پک خوردیم و تو بارون خیس شدیم

ساعت نه شب رسیدم خونه

به قدری حالم این روزا کنارش خوبه که حد نداره

این روزا درگیر خرید نشون و کارای بله برونیم

خستگیای این روزا کاملا شیرینه

دوشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۹ ~ 1:54 ~ تــRلـآטּ ~

دکتر نوشت...
ما را در سایت دکتر نوشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-memories-t بازدید : 80 تاريخ : دوشنبه 16 فروردين 1400 ساعت: 1:36