اتفاق مربوط به پست پایین!

ساخت وبلاگ

قبلا نوشته بودم منو دوستم میریم کلاس مجردها،تو این کلاس میکروفون ها دست بچه هاست و اونا هستن که هرسوالی دوس داشته باشن میپرسن،شاید نود درصد سوال ها ربطی به ازدواج هم نداشته باشه

دوستم قرار بود نوشتن صورت جلسه گروهشون رو به عهده بگیره،ماها شب قبل از کلاس سوالاتمون رو توی گروه مطرح میکنیم و به یک جمع بندی میرسیم و فرداش تو کلاس سوال رو میپرسیم

دوستم گفت میخوام درمورد داداشم بپرسم،اولم خودم شروع کردم بچه هام دارن میپرسن

بعد من به روی خودم نیوردم اما چندساعت بعدش بهش گفتم سوالت چی بود؟

گفت میخواستم بپرسم متفاوت بودن یه سری از اعتقادات تو ازدواج با اینکه دوطرف تعصبی نداشته باشن مشکلی بوجود میاره؟

بعدش هر سوالی ازش پرسیدم راجع به سوالش منو پیچوند!تهش بهش گفتم خب نمیخوای بگی نگو من سوالی نمیپرسم مشکلی نیس

ازم تشکر کرد که چیزی نمیپرسم اما خدامیدونه چقدر تو ذهنم فکرای ناجور کردم

کلی گریه کردم و حالم بد بود

فرداش دوستم داشت صورت جلسه مینوشت بهم برگه رو نشون نمیداد،تمام مدت کلاس ذهنم درگیر بود و احتمال میدادم داداشش میخواد بره خواستگاری کسی و برای همین به من چیزی نمیگه تا ناراحت نشم

باقیش ادامه مطلبه چون طولانیه

دکتر نوشت...
ما را در سایت دکتر نوشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : my-memories-t بازدید : 108 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 12:04