دکتر نوشت

متن مرتبط با «بودن» در سایت دکتر نوشت نوشته شده است

پایه بودن

  • این چند وقت که زندگیمون رنگ ارامش گرفتهخیلی با ارامش بیشتری میتونیم باهم صحبت کنیمو وقتایی که باهم وقت میگذرونیم واقعا خوش میگذرهمن علاقه شدیدی به درست کردن مواد غذایی فریزری دارم و اطرافیانم همیشه بهم سفارش میدناقای میم همیشه جور سفارشات منو میکشهمثلا این سری ۸ کیلو مایه فلافل باید درست میکردمتمامشو برام چرخ کرد دو دور،اکثر ظرفاشم برام شست و خریدای بیرونمم انجام داداز این همراهی کردن و پایه بودنش واقعا خوشم میادفکر میکنم بعد از یکسال زیر سقف رفتن و دوسال و نیم از شروع آشناییزندگیمون رنگ و بوی دیگه ای گرفتهپریشب اقای میم خوابش برده بود و من همچنان در تلاش بودم برای خوابیدنوقتی از این پهلو به اون پهلو شد میون خواب و بیداریش منوبغلم کرد و بوسید و در گوشم گفت خیلی عاشقتم خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنییک لحظه حس کردم بیشتر از هرباری با ابراز علاقه ش قلبم لرزیدپی نوشت:حتی دلم نمیخواد یک ساعتم برگردیم به عقب بخوانید, ...ادامه مطلب

  • مستقل بودن

  • ما اکثر روزا باهم دیگه خوبیم یا اگر بحثی باشه انقدر کوتاهه که زود حل میشهاما روزایی که من تعطیلم و اقای میم باید بره سرکار هرروز یک بحثی هست که صبحا باید شروع بشه و تا اخرشب اعصاب من بهم ریخته باشه!اونم اینکه هرروز صبح مادرشوهرم زنگ میزنه اقای میم رو بیدار کنه از خوابنه یکبار بلکه دو سه بار زنگ میزنه!اوایل به خونه زنگ میزد منم چندبار بیدارشدم با صدای خواب آلود تلفنو جواب دادم گفتم سرکار نیستم و امروز خونمکه بنده خدا خجالت کشید و دیگه زنگ نزد خونهاز اون روز به گوشی اقای میم زنگ میزنهفرقی نداره ساعت ۵ صبح باشه یا نهدر هرصورت تا وقتی اقای میم نگه من دارم میرم بیرون اوضاع همینهاین موضوع رو من از چشم مادرشوهرم نمیبینم چون میدونم از روی محبت این کارو میکنهاز چشم اقای میم میبینم که همچنان به خانوادش وابسته ست و نمیتونه مستقل عمل کنه!این موضوع برای منی که همیشه مستقل بودم و تا مشکلی حاد نشده باشه به خانوادم خبر ندادم خیلی معضل بزرگیهو شما اینو فقط تو بیدارشدن صبح نبینید!مثلا قراره یه تصمیمی برای زندگیمون بگیریمباهم مشورت میکنیم و به نتیجه میرسیممیبینم زنگ زده به خانوادش مشورت بگیره تا تایید اوناروهم بگیره!و چیزی که بیشتر از همههه رو مخمه اینکه بارها درمورد اینکه چرا دوس ندارم فعلا بچه دار بشیم صحبت کردیم و به نتیجه رسیدیمهرسری مامانش اینا گفتن دیگه وقتشه که بچتونو بغل بگیرید اومد خونه و شروع کرد که بیا فلان کارو کردیم بعدش بچه دار بشیمازدواج کردن با تک پسر این سختیارو داره و من ازش میترسیدم و سرم اومدهیچکدوم از خواهرشوهرام اینجوری نیست وضعیت زندگیشونامروز از صبح که بیدارشدیم سر این موضوع دعوا کردیم تا غروب اخرش جفتمون کوتاه اومدیم و گفت باشه به مامانم میگم زنگ نزنهخواهشا اگر راهکاری , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها